
خواندن این پست ممکن است موضوع سریال را لو بدهد
فرقی نمیکنه اهل کجا باشیم، رنگ پوستمون چی باشه، از کدوم طبقه اجتماعی باشیم، وضعیت مالیمون چقدر خوب یا تا چه اندازه افتضاح باشه و… واقعا فرقی نمیکنه چون با تمام این اختلافها همیشه ته قلبمون جایی که آرزوها و به قول امروزیها فانتزیهامون رو تلنبار میکنیم. تقریبا هممون یه فانتزی مشترک داریم؛ اونم داشتن پول، پول کلان. باور کنید خود من وقتی خیلی بچه بودم و توی اخبار تلویزیون ضرابخانهها رو میدیدم که دارن با سرعت پول چاپ میکنن و گاوصندوقهایی که کلی طلا روی هم گذاشته شده و معمولا فیلمبردار دم در میایستاد و دو نفر خیلی محترمانه ارابهایی که روی آن شمشهای طلا چیده شده بودند را با آرامش وسط راهروهای طلایی حمل میکردند، و تقریبا همیشه این تصویر دلنشین با این جمله مادرم همراه میشد که اینا باید ۲۴ عیار باشند این طلاهای ما ۱۸ عیار هستند اکثرا. من نمیدانستم ۲۴ عیار یعنی چه ولی همین جملهی مادرم مرا میبرد تا برس نرس بهشت و تصویر مسئول بخش هواشناسی اخبار من رو زارت میشوند سر جام. تو خونه خودمون. من این فتوا رو میدم که هر آدمی به ضرابخانه و گاوصندوق پر طلا داشتن فکر کرده، حتی اگر یک بار!
ال پروفسور با نقشهی خوبش ما را برد تا تحقق فانتزی که مگر تو فیلم اتفاق بیافته. به شکل عجیب با کاراکترهای این فیلم همزاد پنداری میکردم. حتی با برلین و توکیو که بعضی وقتها روی مخ بودند. ولی همان برلین که چقدر حرصمان رو در آورد توی قسمت آخر فصل دوم کاری کرد کارستان. و خوب بودند واقعا خوب بودند همهی بازیگرا حتی آرتور رومان که نقش فاز مخالف رو بازی میکرد.
این سریال مخاطب رو وادار میکند علی رغم اینکه میداند نفس کار اینها، سرقت، بد است باز با کاراکترهای فیلم همزاد پنداری کند. وقتی برلین دستور قتل مونیکا گاتامبیله رو به دنور دار و رفت. حالی که دنور داشت رو مگه میشه درک نکرد. دنور تمام عمرش آدمها رو زده بود، دعوا کرده بود، ولی الان آمده که با یه سرقت بزرگ مابقی عمرش رو در آرامش زندگی کند و الان باید به حرف رییس گوش بدهد و آدم بکشد و مابقی ماجرا. یا وقتی که پروفسور سر ماجرای قاشق. گیر کرد و رفت که مادر راکل رو بکشه، حالش بی شباهت با حال دنور نبود. و من بعنوان مخاطبی که میدانستم همهی اینها فقط یک نمایش جلوی دوربین است مدام ته قلبم تکرار میکردم نه، نه دنور، نه پروفسور تو این کار رو نمیکنی. وقتی منصرف شدند احساس کردم که به صدای قلب من گوش دادند و یک نفس عمیق، واقعا عمیق کشیدم و احساس رضایت توی صورتم موج میزد. حتی بار دوم و سوم همین حس، همین حال، جز به جز برام تکرار میشد.
سریال پر از فراز و فرودهایی است که مخاطب رو به چالش میکشه. مثل وقتایی که پروفسور گیر میافتاد و همیشه حل میکرد مشکل را اما با بدبختی. یا وقتی که گروگانها ساز مخالف میزدند و حتی چند باری نزدیک بود کل نقشه رو خراب کنند. و به اعتقاد من وجه تمایز سریال هم نقشهی بی عیب ونقص پروفسور بود که حتی برای کوچکترین واکنشها و ریاکشنهای احتمالی هم برنامه چیده بود. این نقشه به قدری دقیق و تمیز چیده شده بود که یک اشتباه کوچک از هیلسینکی در سرنگون نکردن ماشین که پروفسور به او محول کرده بود نزدیک بود پروفسور را تحویل پلیسها بدهد. و نقطهی قوت فیلم هم صحبتهای انگیزشی پروفسور بود که یکی از یکی زیبا تر و دلنشینتر.
۳ آپریل در حالی فصل چهار شروع میشود که آخرین سکانس فصل سوم با اعلام جنگ پروفسور به پایان رسید. پس بی صبرانه منتظر فصل چهار هستیم و واکنش پلیسها از پاتک پروفسور رو ببینیم. باید اعتراف بکنم که بعد از گیم آو ترونز که هر روز برای رسیدن قسمت یا فصل بعدش لحظه شماری میکردم حالا همان حس را برای خانه اسکناس دارم. با این امید که آخر خانهی اسکناس مثل آخر بازی تاج و تخت رویاها و فانتزیهایمان را زیر پا له نکند. یه نکتهی دیگه این بود که زبان اسپانیایی سریال اوایل خیلی اذیتم میکرد تا کم کم بهش عادت کردم. اگر شما تا الان سریال رو ندیدید ممکن هست همین حس را داشته باشید.
دیدگاهتان را بنویسید