از آخرین باری که دیدمت دقیقا ۱۸روزه که میگذره، هرشب وقتِ خواب لحظه ی آخر و تصور میکنم و بغلت میکنم و میخوابم، حس قشنگیه، انگار که هنوزم اینجایی …
از آخرین باری که دیدمت ۴۲ روزه که میگذره .. دیگه تصورت نمیکنم، خودت شبا میای به خوابم، یجوری نگام میکنی که چشمات، چشمات میگه که میخوای بمونی.. من میشناسم این چشمارو، دروغ نمیگه..
از آخرین باری که دیدمت حدود ۵ ماه و ۲۴ روزه که میگذره و تقریبا داره میشه ۶ماه! همه ی عکساتو چسبوندم به دیوار که جزء به جزء صورتتو یادم باشه. مخصوصا خنده هات.. آخه دلم میخواست نقاشیت کنم.. ولی بینِ خودمون بمونه که من، نقاشی بلد نیستم من فقط بلدم بنویسم برات، توام نه بلدی ببینی نه بخونی!
از آخرین باری که دیدمت تقریبا ۱ ساله که میگذره، پیرهنی که برات خریدم هنوزم اینجاست،تو هیچوقت نپوشیدی ولی من انقدر تو این تصورت کردم و قربونت رفتم که بوی عطر تورو میده .. میزارمش رو سینم.. میشه نفس بکشمت؟؟
از آخرین باری که دیدمت ۲ ساله که میگذره انگار باید به این فکر کنم که دیگه قرار نیست ببینمت. راستش دلم برات خیلی تنگ شده… تو اصلا به من فکر میکنی؟
آخرین باری که همو دیدیم، از آخرین باری که دیدمت تقریبا ۴ ساله که میگذره، نمیدونم کجایی و چکار میکنی… بوی عطرت رو یادم نیست حتی، حتی دیگه رو پیرهنی که برات خریدمم نیست، یعنی دیگه توی خیالمم نپوشیدیش. امروز آخرین گلی که برات خریدهمم پوسید. دیگه نمیخرم. تا کی ما بپوسیم…
از آخرین باری که دیدمت ۵ ساله که میگذره، تو این ۵ سال اتفاقای زیادی افتاد ولی هیچکدوم باعث نشد که فراموش کنم آخرین باری که دیدمت چه روزی بود و چه ساعتی و چی پوشیده بودی، بارون میومد مگه نه؟ از آخرین باری که دیدمت بارونهای زیادی اومد ولی هیچکدوم مثل اون نبود… تو تا حالا بارونی برات فرق داشته؟
از آخرین باری که دیدمت ۷ ساله که میگذره، عکسات رو از روی دیوار برداشتم راستش دیگه نمیخوام بکشمت. تو حالا دیگه جزییات صورتت فرقهای زیادی کرده که من ندیدم. شاید موهات سفید شده، شاید هم سفید تر.
از آخرین باری که دیدمت ۹ ساله که میگذره، انقدر به خندههای تو فکر کردم که خندهی خودم رو یادم نیست ولی هنوز یادمه وقتی که میخندیدی حالت صورتت چطور میشد و گوشهی چشمات خط میافتاد.
امروز درست ۱۲ ساله که ندیدمت و صدات رو نمیتونم خیلی خوب به یاد بیارم. چند شب پیش خوابتو دیدم باهام حرف زدی ولی صدات واضح نبود انگار از ته چاه میومد. هی خاطراتمون رو مرور میکنم و حرفهایی که زدی و یادم میارم که صداتو یادم بیارم اما… قشنگ نیست.
از آخرین باری که دیدمت ۱۳ ساله که میگذره ولی من کمتر از قبل بهت فکر میکنم.
از آخرین باری که دیدمت ۱۴ سال و ۷ ماه و ۷ ساعت که میگذره. راستش… راستش دیگه بهت فکر نمیکنم و به خودم فکر میکنم. مثلا به اینکه آخرین باری که دیدمت چقدر حالم خوب بود و دیگه بعد اون نه… بعد از اون اتفاقهای زیادی افتاد که حالم خوب نباشه. همیشه سعی کن حال خوب کسی باشی مثل آخرین باری که دیدمت. هیچوقت دلم نمیخواست آخرین باری که میبینمت؛ آخرین باری باشه که میبینمت.
زینب هاشمی
دیالوگ باکس اپیزود ۴۰: صورتکهای خاموش
پ.ن: متاسفانه توی شبکههای اجتماعی و نت هیچ اثری از نویسنده پیدا نکردم که تگشون کنم.
دیدگاهتان را بنویسید